خدانجاتش داد

چندجمله از مادر شهید بهزاد احدیان
17ساله و پسربزرگم بود . گفت می خوام برم جبهه ، کتاباش و برداشت و رفت همونجا درسم می خوند .
بیسیمچی بود بار اول رفت کردستان یه هفته تو خط مقدم بود اونقدر پوتینهاش و درنیاورده بود تو این یه هفته پاهاش همه تاول زده بود . بار دوم ترکش به پاش خورده بود ،می دیدم میره تو اتاق و طول میکشه تا بیاد بیرون اتفاقی رفتم تواتاقش دیدم پاش و میبنده گفتم چی شده گفت چیزی نیست یه خراش برداشته . بعدا پسرعمه اش گفت ترکش خورده به پاش . هنوز خوب نشده بود که برای بار سوم رفت واین آخرین بارش بود .
با5نفراز دوستاش رفته بود شلمچه ، تو کربلای4مفقودالاثر شد و3سال بعد جنازه اش رو آوردن (صحن آزادی)
گمنامی رو دوست داشت خیلی مهربون بود به اقوام سرزدن رو خیلی بیشتر از تفریح دوست داشت . تو بچگی سه بار از خطرهای مهلک خدانجاتش داد . نجاتش داد که بعدا جوری ببرتش که دوست داره .
بخشی از دستنوشتهای علیرضامهدوی
به یک باره از میان همه چیز خود را رهانید وظواهر دنیا را که بخوبی از آن برخوردار بود به تمسخر گرفت و غلطیدن در خاک و خون را به نشستن برمبلها و فرش ها ترجیح داد
کلاه مشکی طلبگی را از قم خرید ونسبت به این کارش عجیب خوشحال بود این کارش مظهری از بریدن از زندگیهای تمام عیار بود.
درخواب صحبت می کرد یک شب به او گفتم چرا در خواب می گفتی به فاطمة وابیها وبعلها وبنیها ... جوابم را نمی داد و همواره طفره می رفت ولی این زمان جواب سوالم را گرفتم که فرمانده اش گفت :
آخرین کلام بهزاد یازهرا بود
1392/11/17منزل شهید بهزاداحدیان (از سری خاطره های قاصدکی)

