غلام رضافولادی 19ساله.چهارمرتبه به منطفه غرب، پنجمین باربه جنوب رفتند

که درعملیات بدربه شهادت رسیدند. خیلی خوش اخلاق بودند. مخصوصا به

نمازشان دقت خاصی داشتند. همیشه جانمازش یه گوشه خانه پهن بود.

سمت راستش قرآن وسمت چپش دعا .....بود

مادر میگفت: غلامرضااز مچ دستش شکسته بود و کمی هم کج شده بود. سینه یشان پراز آثارترکش، گلوله وخمپاره بود وزبانش هم بریده ونصف شده بود.

غلامرضا چندسری به جبهه رفته بود. مادر گفت دیگه به جبهه نرو دانشگاه برو.

گفت: نه، مادانشگاه رفته ایم میخواهم برم جبهه اون چیزی که میخواهم

وببینم. اگه شمارضایت بدید من برم بهتره.اما این دفعه که برگردم زیاد منتظرتون

نمیگذارم. از طریق روحانیون رفته بود برای تبلیغ. اما گفته بود که شکرخدا اونجا

مبلغ زیاد دارند. آنجا که رفتیم سلاح میگیریم و میجنگیم. توی وصیت نامه اش

نوشته بود سحرگاه 12/19 ما رفتیم به سوی خدا. با پنجاه نفر دیگه داوطلبانه

رفتند جزیره مجنون همان جاکه رفتند دیگه بر نگشتند.

 (بهشون گفته بودند که دیگه برگشتی در کار نیست و اگر بر گردند سالم نیستند)

مادر میگفت:شب شهادتش خواب دیدم که خمپاره بهش خورد وافتاد خواب دیدم،

که تویه ماشینی آوردنش که دست راستش شکسته وکج شده بود. پیشانی اش

شکسته بود. سینه اش پرخون بود.

وقتی ازخواب بیدار شدم به پدرش گفتم غلامرضا شهیدشد.گفت: نه گفتم: تا شب خبرش میاد.

یکی از همسایه ها پسرش جبهه بود که ظاهرا اسمش غلامرضا بود آمد خانه ما.کفت:پسرم خیلی وقته که ازش خبری نیست. گفتم: امشب غلامرضای شما میاد گفت: انشائ الله غلامرضای شما هم بیاد گفتم غلامرضای ما هم میاید اما طوردیگه میاد. دیری نپائید که صدای در بلند شد. رفتم بیرون که مادرم گفت: کجامیروی؟ گفتم: برای تحقیقات(غلامرضا) آمدن مادرم گفت بابات که هست

گفتم: نه میخوام که منم باشم. به مسجد که رسیدم آقایی را دیدم که با پدرم

حرف میزد.بهش گفتم  پسرم کجاست؟ کی میاید؟ اون آقا گفت: من امروز سه

یا چهار جا که رفتم همه همین حرفو زدند. این شد که غلامرضای ما در تاریخ 63/12/21 به شهادت رسید.

حمید رضا فولادی 17 ساله، سه مرتبه جنوب رفت. دفعه چهارم در عملیات

کربلای چهار(21 محرم)به شهادت رسید. تخریب چی بود زمانی که به شهادت

رسید به مدت سه سال مفقود بود. درطی مبادله شهدا با جنازه ی عراقی ها

به ایران آمدند.

یکی از بچه های قاصدک پرسید تحمل شهادت دو فرزند سخت نیست؟

مادرشهید گفت: خدارا شکر که به راه خوبی رفتند. و مایه عزت شدند. هردو

برای دین و ایمان وقرآن ومیهن رفتند. همین مسائل باعث شد که به راحتی از فرزندانم بگذرم.

برای حمید هم خواب دیدم که چند نفر مجروح شده، چند نفر هم شهید بعد از خواب به شوهرم گفتم که گوسفندی را برای حمید بیاورد و نذر کند. یک بار دیگر

هم خواب دیدم که جنگ شده وپسر ما همهمانجاست. سروصورتش خونی شده

و پاهایش هم شکسته است. بعد خبرش آمد که بیمارستان اهواز بوده ودر حال انتقال به مشهد است. مجروح شده بود.مشهد آمداما دیری نپائید که باز دوباره به جبهه برگشت.

وقتی رفت خواب دیدم که گردو غبارو دود و زیادی بلند شده وحمیدم در این گردو غبارها گم شده.

وقتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم که این بار حمیدمان هم رفت.

بلاخره بعد از سه سال که مفقود بود یه جنازه ای را آوردند سالم بود اما پوست صورتش نبود که ما اورا تشیع ودر بهشت رضا دفن کردیم.

پدر حاج خانم هم بعد از مفقودی حمید رضا شهید شدند چند مرتبه هم به جبهه رفتند و جانباز بودند.

چهلم حمید رضا با هفتم پدر حاج خانم یکی است.(سخنرانی مادر شهید)