مهماني اين هفته قاصدكها  " 15 /10 /139۰                                    

همه جا ميگردم به بهانه تو...كجايي گل نرگس ؟

 مشهد مقدس – شيخ صدوق " منزل 

 « شهيد غلامرضا فراشان »  برگزار شد.

در سخنراني امروز ، سخنران محترم آقاي «محمد زاده »

 مروري دوباره داشتند بر نحوه برگزاري عمليات

كربلاي 4 ...

(كه شرح قسمتي از گفته هاي ايشان را ،

در خاطره هاي قاصدكي 1 /10 / 1390 برايتان

نقل كرديم..)

{...و اما كربلاي 5 ، موفقيت آميز ترين عمليات

دفاع مقدس بود ، چون وقتي دشمن ، شكست ما را در عمليات

كربلاي 4 ديد ،با تمام قوا ، آماده عمليات ديگري شد . او خارج كردن

 نيروهاي ما را از،شلمچه ديده بود. اما نميدانست نيرو ها

جايگزين شدند ، نه تخليه ! دشمن به قصد گرفتن فاو، آمده بود ،

اما بچه ها برايش كربلاي 5 را تدارك ديده بودند...}

 

من نوشت : و دشمن اين را هم ،نميدانست كه كربلا ،براي عاشقان تمامي ندارد!

بازهم ، ياد و خاطره شهداي مظلوم عمليات كربلاي 4 و همچنين همه شهدا ،

 اين عزيزهاي  دل  خدا را ، گرامي ميداريم و اميدواريم دستگير دستهاي  پر،

 خطايمان (خودم را ميگويم ) باشند ، تا بتوانيم راهشان را ، راهمان قرار دهيم و

هميشه ، سر به راه ، باشيم . انشاالله.

 

مادر شهيد از رضايش ميگويد...!

{...دوران آموزشي اش را ، بجنورد بود . تقريبا 4 ماه در جبهه بود . اول پاييز رفت و

10 روز ، مانده به عيد برگشت . من و رضا با هم رفيق بوديم .تشويقها براي جبهه

رفتنش  با من ، اما رفتنش با او بود .همه ميگفتند :

تو آخرش اين بچه را به كشتن ميدهي ! اما دلم ميگفت :بگذار برود ،

او براي تو ماندني نيست ! حتي مدير مدرسه اش  گفته بود : مدرسه هم سنگر

است ، بمان و نرو ، و رضا در جوابش گفته بود : بله ،اما فعلا آن سنگر مهمتر است !

( براي تشخيص اينكه ، كي ؟ كجا باشي ؟  فقط بصيرت لازم است ...)

رضا فرزند اولم بود كه جبهه رفت ، به 2 پسر ديگرم چيزي نگفتم .

 آنها خودشان آماده بودند ، مي گفتند : چرا رضا برود ما نرويم ؟

رضا بسيجي بود . مسجد " ابوالفضلي " پاتوقش بود. يادم هست ، مي آمد

دو زانو روبه رويم مي نشست و مي پرسيد : مادر از شهادت برايم بگو ! وقتي آدم

شهيد مي شود چه مي شود ؟ بي سواد بودم ، اما همان چيز هايي را كه مي -

دانستم به او گفتم ، پسرم  ، وقتي  لباس رزم بپوشي و به جهاد بروي خدا به تو

اجر ميدهد ، وقتي يك قطره از خونت بريزد اجر بيشتري ميدهد ، وقتي هم كه ،

 خداي نخواسته شهيد شوي،  كه ديگر همه گناهانت بخشيده مي شود و

 بهشتي ميشوي . ميگفت :مادر نگو خداي نخواسته ، بگو انشاالله كه شهيدشوي.

روزي به من گفت : من كه رفتم . غصه شبهاي برفي را نخوري !دوستانم مي آيند و

برايت برفها را تمييز ميكنند. آن موقع به مهرباني اش لبخند زدم .اما وقتي كه شهيد

 شده بود ،  يك شب برف زيادي باريده بود.  پدرش هم مسافرت بود . با خودم گفتم:

 خدايا حالا چه كسي برفها را تمييز ميكند ؟ صبح زود در زدند،  يك نفر آمد و گفت :

خاله جان اجازه ميدهي برفهايتان را پارو كنم ؟ گفتم : بفرماييد .

چشمانم از اشك پر شده بود گفته بود غصه نخور...!

روز رفتن يك پايش روي پله قطار بود و ديگري روي زمين ،

گفت :خيلي زود برميگردم.

 ولي هرچه ميخواهي خرج دامادي ام كني خرج عذايم كن !

بنياد شهيد در برگزاري مجلسش خيلي كمكمان كرد .

 در فاو شهيد شد. موقع شهادت 4 نفر بودند . فرمانده به آنها ميگويد: 3 تا ،

 تانك دارند جلو مي آيند. يك نفرتان برود آنها را بزند . رضا گفت : من مي روم.

فرمانده  ميگويد: تو نرو بمان ، تو با من همدل تري . و در جواب شنيد ، اي بابا 

نترسيد ، من لياقت شهادت ندارم و پريد داخل درياچه و غسل شهادت كرد و رفت،

تانكها را زد و آمد به بقيه گفت : زود برويد پناه بگيريد كه الان اينجا را ميزنند و هنوز

پايش را داخل سنگر نگذاشته بود كه خمپاره اي به سنگر مي خورد و با بقيه

 زخمي ها به بهشت ميرود ( فرمانده فهميد كه او با خدا همدل تر بود ! )

 در معراج هنوز پاكت قرصهايي را كه برايش گذاشته بودم تا موقع بيماري بخورد ،

 كنارش بود . لبهايش را كه بوسيدم شن و خاكي كه در دهانش بود روي صورتم

كشيده شد .( چقدر خاكي شده بود !! )

 الان كه با عكسش صحبت ميكنم به او ميگويم :

 يعني مي شود ، روز قيامت يكبار ديگر به من بگويي مادر !

يعني ميشود مرا حلال كني ؟...}

 

من نوشت : در دلم گفتم : كجاي كاري مادر جان ؟ رضايي كه  به فكر برفهاي خانه

ات است ، مگر بدون تو بهشت ميرود ؟

نگاهم كه به صورت بچه هاي هيات افتاد ، ديدم چه باراني گرفته ! صداي بغض كرده

مادر شهيد ، هواي چشمان همه را خيس عشق ، كرده بود...

 

ادامه را از زبان خواهر شهيد بخوانيد...

{...شب آخر، همه مان را به  خانه مادر دعوت كرده بود و رو به ما گفت :

بياييد در اين اتاق جمع بشويم . ولي مادر نفهمد ، و بعد برايمان شعري خواند

كه الان فقط ، همينش يادم است كه ...تابوت مرا آهسته آهسته  برداريد...

خواند و صدايش را ضبط كرد و گفت : ميخواهم دلهايتان را آماده كنم تا وقتي خبر

 شهادتم را برايتان آوردند خودتان را اذيت نكنيد ! گفتم : بس است ديگر از اين

 حرفها نزن . بيچاره مادر، سرش به كار خودش بود و نميدانست پسرش

دارد برايمان  وصيت ميكند...

فردايش باز آمد ، دم خانه مان ، تو نيامد .گفتم : ما كه ديشب خداحافظي كرده

بوديم ! گفت :ميخواستم يكبار ديگر از خواهر عزيزم خداحافظي كرده باشم .

گريه ام گرفت ، اشكهايم روي چكمه هايش ميچكيد .خلاصه آنقدر شوخي كرد

 كه مرا خنداند و رفت كه رفت . وقتي خبر شهادتش را آوردند گفتند:

 72 شهيد آوردند كه رضا هم بينشان است...}

 

خواهر ديگر شهيد اينچنين ميگويد...

{...وقتي در معراج ديدمش ، از آن شب همش ميترسيدم . آخر به او گفتم :

 داداش من خيلي ميترسم ، خودت كاري كن .شبي خواب ديدم ، زنگ ميزنند ،

رضا بود گفت : بيا دم در . رفتم، در را،  به قدري گذاشت باز كنم كه دستش تو آمد

 و دستش را روي قلبم گذاشت و گفت : از اين به بعد شبها آرام ميخوابي و رفت .

پشت سرش دويدم و ديدم كه پشت وانتي با دوستانش نشسته و ميخندد...}

 

وقت مداحي {...زيارت عاشورا...زيارت عاشورايي كه پر از حرف بود! پر از دلتنگي

بود...پر از روضه بود...چقدر دلم ، هواي روضه ياس كبود ، كرده بود...}

 

من نوشت : غلامرضا ما را خانه ات دعوت كردي و آمديم . اما  راستش ،

 من خودم را كه ديده ام ، از شب وجود خودم ميترسم ! آرامي نيست مرا !!

مي شود براي قلب نا آرام من هم فكري كني ؟؟

دعا دعا دعا