ايثار از جنس مقدس

جانباز 70%حسن عمراني

18/10/64 از سپاه اعزام به خدمت شدم.3ماه آموزشي را در باغرود نيشابور گذراندم و بعد به مناطق عملياتي رفتم.

اولين اعزامم به مناطق جنوب بود كه در رسته ي 45 جواد الائمه در بخش خدمات سيم كشي و برق رساني به چادرهاي رزمندگان را بر عهده داشتم.بعد از مدتي كه اهواز بودم دوباره به مناطق غرب كشور اعزام شدم و در پادگان الله اكبر مستقر شديم.

دوران جبهه دوران خوبي بود، كلاسهاي انسان سازي خوبي داشت آن هايي كه خوب بودند و كلاس ها را خوب ياد گرفتند پرواز كردند و رفتند و ما ...

ولي باز هم خدارو شكر كه توفيقي نصيبمان شد.

تا سال 57 من تا كلاس 5 خوانده بودم ،وقتي كه رفتم جبهه مدرك پنجم داشتم .در جبهه هم دانش آموزاني بودند كه در جبهه درسشان را ادامه مي دادند .در همان زمان كه در حال درس خواندن بوديم هواپيمايي آمد و بمباران كرد؛ وقتي كه آمديم سراغ كتابهاي درسمان ديديدم چيزي از كتابهايمان نمانده، بمباران همه را از بين برده بود .

عمليات كربلاي 5شروع شده بود. ساعت3صبح بود كه به  يكي از دوستانم(حسين) ماموريت دادند كه برود عمليات؛من به او گفتم شما ازدواج كرده اي و صاحب فرزند هستي اجازه بده من به جاي شما بروم ؛من نه ازدواج كرده ام و نه صاحب فرزند هستم.

باالاخره با اصرار من قبول كرد. با يكي ديگر از بچه ها رفتيم منطقه و كار را شروع كرديم.تقريبا تا 5 بعدظهر طول كشيد.زمان برگشت سوار ماشيني شديم كه برگرديم عقب.رفيقم سمت راننده بود و من كنارش. ماسك و لباسهاي شيميايي هم تنمان بود؛همين كه در را بستم ديگر هيچ نفهميدم. بعد 10 روزكه به هوش آمدم بيمارستان تهران بودم .يكي مي گفت :اسمت چيه؟بچه كجايي؟

فك بالايم كلا رفته بود ؛خمپاره كه خورده بود كنارماشين و بعد وارد ماشين شده بود. راننده و رفيقم همانجا شهيد شدند و من هم مجروح!

بعد از به هوش آمدن نمي توانستم صحبت كنم .با حركات دستم گفتم بايد برايتان بنويسم

نوشتم:حسن عمراني هستم .

گفتند آدرس خانه؟ گفتم خودم بر مي گردم خانه.

گفتند تو معلوم نيست تا شب زنده باشي!

با برادرم تماس گرفته بودند و اطلاع داده بودند كه من در بيمارستان تهران هستم.

يكي دو روز طول كشيد كه برادرها و پدرم آمدند تهران.برادرم آمده بود داخل اتاقي كه من بستري بودم.در همان حين دكتر هم داشت پانسمان من را عوض مي كرد تا اينكه من را ديد بسيار ناراحت شد.

حدود7ماه تهران بودم و در اين مدت برادم كنارم بود.بعد اين مدت حدود12-13عمل جراحي داشتم و درمانم به نتيجه نرسيد.براي درمان به آلمان اعزام شدم .

در آلمان هم نتيجه نگرفتيم ؛رفتيم فرانسه 2سال فرانسه بودم كه مجدد آمدم ايران .

در اين مدتي كه خارج بودم 7-8عمل جراحي خيلي سنگين داشتم؛ بعد 3سال آمديم ايران.

كلا 7سال خارج از كشور بودم ،سال 74 هم ازدواج كردم.ثمره اين ازدواج 3فرزند است.2پسر و 1دختر

خيلي مديون خانمم هستم ، در تمام مسائل و مشكلاتي كه دارم و داشتم به من روحيه مي دهد.خيلي وقت ها من را آرام مي كند.تحمل مشكلات جسماني زياد مشكل نيست ،مشكلات روحي سخت تراست .

حدود7سانت از استخوانم را برداشته بودند، بعد 2روز گفتم مي خواهم راه بروم؛

پرستار گفت چطور مي خواهي حركت كني !؟

گفتم من مي خواهم راه بروم

روز ديگر داشتم در سالن بيمارستان راه مي رفتم كه دكتر من را ديد و گفت تو مي تواني راه بروي !؟

گفتم بله. تعجب كرد و گفت خيلي قوي هستي ؛ خيلي خوب خيلي خوب.

سخن پایانی:

ما بايد اين را به نسل هاي آينده منتقل كنيم كه كساني بودند كه در راه مملكت رفتند و اين طور مجروج شدند و اين اثرات جنگ است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به خاطر تمام مردانگیتان ممنونیم