درودیوارشهرم خوب می دانند    تمام اعتبارماشهیدانند

شهیدمصطفی ردانی پور

-شب جمعه،دعاي كميل مي خوند.اشك همه رودرمي آورد.راه مي افتادتوي بيابون؛پاي برهنه،روي رمل هامي دويد،گريه مي كرد.

امام زمان روصدامي كرد.بچه هاهم دنبالش زارمي زدند.مي افتاد،بي هوش مي شد.هوش كه ميومد،مي خنديد،جان مي گرفت.دوباره بلندمي شد،مي دويد،ضجه مي زد.يابن الحسن يابن الحسن مي گفت.صبح كه مي شد،ندبه مي خوند.بيابون تمومي نداشت.اشك بچه هاهم..

-يك اتاق كوچك،گوشه حياط.آنقدركوچك كه فقط يك تخت توش جامي گرفت.

اتاق نم داربود.رگه هاي آب تاسقف بالارفته بود.هيچ كس روهم اونجاراه نمي داد،حتي علي را.اگرهم مي خواست راه بده،جانمي شد.فقط خودش بودوخداي خودش..

-رفته بود پيش امام كه "بايدتكليفم رو معلوم كنم،بالاخره درس مقدمه ياجنگ؟"

امام فقط يك جمله گفتند:"محكم بمانيد توي جنگ."

ديگركسي جلودارش نبود..

-بلندشده بودنمازشب بخواند.ازبين بچه هاكه ردمي شد،پايش رابه پاي يكي كوبيد.

بعدهمان طوركه مي رفت،گفت:"آخ ببخشيد.رياشد."

-آمده بودمرخصي كلي هم مهمان آورده بود.

هرچه مادراصرارمي كرد"اين هامهمونند،تازه ازجبهه اومدن،زشته."

مي گفت:"نه!فقط سيب زميني وخرما."

مصطفی عزیزدربزم های عاشقانه تان باسیدالشهدانیم نگاهی هم..یادتان هستیم،يادمان کنید..